نور راغون گیرم و ملک خود انوار کنم
اخبار مرتبط
رویداد تاریخی مورد بهره برداری قرار دادن نخستین چرخه نیروگاه برق آبی “راغون”، که پروژه قرن، حیات و ممات تاجیکان اعلام گردیده است، امروزها دل خرد و بزرگ را فرح و شادی بخشیده است. نمایندگان کسب و کار و سن و سال گوناگون به ما پیام نوشته، در باره این احساسات خود قصه میکنند و اظهار خواهش مینمایند، که آن را در سامانه نشر کنیم. یکی از دوستان قدیمی ما از خارجه به ما چنین مواد ارسال نموده است.
شمسالدین مقیم را سال1987 نخستین بار در تالار انستیتوت ادبی واخورده بودم، که اکنون به رشته روزنامهنگاری دانشگاه لاماناس اف شهر مسکو شامل گردیده بود و با خود دفتری داشت، که برای بنده در آن با نام پارههای شعری ارمغان آورده بود.
یادم هست، که در آن روز اورا تند گرفتم، ولی با تبسم زیبایی، که چهرۀ اورا زیباتر میگرداند، گفته بود، که: “برای مصلحت آمدهام… میدانم، که برای شعر گفتن ما حالا بروقت است”. مقصدش را پی بردم و از آن روز گاه-گاه، هر جا، که وامیخوردیم، ابیاتی یا پارۀ شعرش را قراﺌت میکرد و شوخیآمیز میگفت:
-استاد! همین را چه خیل گفتم؟
به او میگفتم، که دفتر نو شعرش را با تکمیل و تحریر بیارد، بعد مصلحت میکنیم.
اینک، بعد آن سالها، چند نمونهای از این دفتر با عنوان “نورپالا” پیشنهاد خوانندگان میگردد، که گواه از ایجاد شمسالدین مقیم میباشند. او در این روزها حتی سلسله شعرهایی پیشنهاد نموده است، که به ساختمان انشاﺌات عظیم دور، پروژه نیروگاه برق آبی “راغون” بخشیده شدهاند و با این سلسله مهر ناگسستنی خویش را از بارگاه وطن، اینچنین صداقت پرافتخار خویش را با طبیعت و باد و آب و خاک دیار در همبستگی مدام نشان میدهد. همین سلسلۀ شعرها سبب گردیدند و او برای نشر آنها رضائیت داد، هرچند پیش از این در مجله ها و روزنامهها نیز بعضی از آنها روی چاپ را دیده بودند.
این دفتر فراهم، البتّه، از کمی عاری نیست، اما ابیات و قطعاتی علیحدۀ آن کس را وادار میکند، که به اقدام گویندۀ این اشعار در جادۀ ایجاد باور داشته باشیم و بنده کامگاریش را آرزو میکنم.
از محرر
نثار راغون
ای خلق، به اعتبار راغون،
برخیز به کارزار راغون!
منتکش ناکسان نباشیم،
تا در غم روزگار راغون.
از بار متانت است بالا،
تا عرش سر وقار راغون
با تاب زلال میتراود،
سیلابﮥ بیقرار راغون!
شورش همه با فغان فیزاید،
خواند همه را به عار راغون.
بایست گذاشت سهم مردی،
با دعوت ننگ و کار راغون.
از گردش عقل گردش چرخ،
آرد سر افتخار راغون.
باید، که گرفت نورپالا،
نورافر آبشار راغون.
روشنگر اقلیم امانیست،
امروز ز دی و پار راغون.
این منبع نور لایزالیست،
بایست شدن نثار راغون!
نقد راغون
خواهم، ای کوه، ترا سدّ گرفتار کنم،
که به این رود روان ساغر سرشار کنم.
راه دریا همه بندم، که کنم بهر دمان،
خاک را در ره آن بند به زینهار کنم.
نقد راغون برم از جلوۀ آبش به صفا،
نور آن برکشم و ملک خود انوار کنم.
رعدرا در بدل برق فدایش سازم،
برق را بر سر این خلق گهربار کنم.
به نثاری، که ز آبش رسد این ملّت را،
جانفشان گردم و نورش همه انصار کنم.
دست امداد امان میرسد از رهبر ما،
مهر دل را همه اقدام مددگار کنم.
راغون! راغون!
ای خلق جهان، همت مردان داریم،
بازوی متین!
از خرد و کلان دهر مهمان داریم،
بکشاده جبین!
ما چرخ گران دور گردان سازیم،
حیران نشوید!
راغون سازیم، جهان چراغان داریم،
پهنای زمین!
راغون! راغون! به شور و عصیان راغون!
ای رود صفا!
ای از تو شرار نور آید افزون،
ای کان وفا!
ما از تو مکان خود منوّر سازیم،
این است مرام!
سرخم نشویم به پیش اعدای زبون،
نه بیم جفا!
راغون! راغون! ترا به جان میسازیم!
با تاب و توان!
با همت روح و با توان میسازیم،
ما پیر و جوان!
همسایه ببیند و دهن باز کند،
حیران، حیران!
ما ناب-ا ترا به جاویدان میسازیم،
ای آب روان!
کوهکن
خلق من، خودسازی اینک یاد میباید گرفت،
تیشه بر کف، پیشۀ فرهاد میباید گرفت.
کوه را باید فرود آورد، اینک، پیش رود،
سدّ دریا مانده، خودرا راد میباید گرفت.
ملک را باید چراغان کرد از نور و ضیا،
بگذر از غفلت، ره بنیاد میباید گرفت.
ساختن بایست راغون را به حکم میر حق،
پشت امام زمان ایجاد میباید گرفت.
مشت خاک افگن، بود این پند «از موری مدد!»
خیز بر پا، تا ره ارشاد میباید گرفت.
پشت سر میگردد، آخر، مشکل مرد خدا،
تاجیکا، ناموس از اجداد میباید گرفت!
رود وخش
رود وخش است، که از بین کمر میآید،
سرکش رمزده با شور و شرر میآید.
سیل آبش به فغان است به پهنای دره،
تیزرو، نوحه به لب، تندگذر میآید.
ثروت و مال دیار است به آبش رخشان،
سیم و زر در بغلش، دُرّ و گهر میآید.
چشم دشمن همگی تنگ شود از نورش،
که حسود است چنین تنگنیگر میآید.
در جلایش به صفا صورت انوار خدا،
به وفا و کرم اهل بشر میآید.
تاجیکستان مرا از دم ناب-اش، اینک،
بشنو، ای تنگنظر، ساز ظفر میآید!
راغون آفریدیم
به همت ناب راغون آفریدیم،
به چرخ تاب گردون آفریدیم.
به آب وخش روح تازه دادیم،
ز تابش رنگ گلگون آفریدیم.
ز خاک و سنگ کرده سدّ راهش،
به راهش بند افسون آفریدیم.
برای خلق کار خیر کردیم،
برای عقل مفتون آفریدیم.
جلال اعتبار شادکامی،
به قصد طبع محزون آفریدیم.
شود تا شام مردم روز روشن،
چراغان کاخ ممنون آفریدیم.
شرشره
شاید، که شنیدی، چه صدا شرشره دارد؟
شاید، که تو دیدی، چه صفا شرشره دارد؟
در هر نفسش صوت خوش آب روانش،
از هر نفس عمر نوا شرشره دارد.
شارد به زمین از نظر اوج رسیده،
در منظر دیدن چه نما شرشره دارد.
از طنطنۀ بخت به آهنگ فزاید،
چون موی، که در دست صبا شرشره دارد.
یا رب، چه نکو میرسد آواز بلندش،
بالنده به هر نغمه بها شرشره دارد.
در دل فرح آید ز نوایش، که شنیدم،
آواز خوش از کوی خدا شرشره دارد.